فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

آن روز در فروشگاه ملخ بزرگ سبزرنگی روی دستم دیدم.نمیدانم از کجا یکدفعه سروکله اش پیدا شده بود .با دیدنش جا خوردم حتی میتوانم بگویم حسابی ترسیدم .آن قدر درشت بود که ناخودآگاه تمام اجزای بدنش را میتوانستی به خاطر بسپاری .هول کردم و با دست دیگرم آن را به زمین انداختم.همان لحظه فروشنده متوجه ملخ و ترس من شد. جلو آمد و پایش را بالای سر ملخ نگه داشت.میخواست آن بیچاره را له کند فقط به خاطر اینکه مشتری اش را ناخواسته ترسانده بود.چشمان ملخ به چشمان من گره خورده بود ،او هم به اندازه من شاید هم بیشتر هول کرده بود .فروشنده نگاهی به من انداخت انگار منتظر اجازه من برای کشتن موجود سبزرنگ باشد ،ولی بعد نگاهش را به ملخ برگرداند و واقعا قصد کشتن او را کرد.دلم خیلی سوخت و داد زدم :نه نکشش گناه داره .چون در آن لحظه واقعا حس کردم او هم جان دارد و جانش برایش شیرین است.

از این اتفاق به ظاهر ساده چند روز گذشت.من به همراه دختر چهار ساله ام از مطب دندانپزشکی خارج شده بودیم .به سر کوچه که رسیدیم دخترم با شوق زیاد به طرف مغازه کوچه روبرویی مطب دوید.در همین لحظه ماشینی از روبرو آمد و چیزی نمانده بود که به دلبند کوچک من بخورد ،اما دستان کوچکش از دستان من رها نشد .انگار فرشته ای دستانش را محکم به دستانم چسبانده باشد و من بی اختیار او را عقب کشیدم.فاصله او با آن ماشین خیلی کم بود نمیدانم چرا یاد آن ملخ سبز و فاصله کم کفش فروشنده با سرش افتادم.دلبندم را در آغوش کشیدم و خدارا شکر کردم.راننده ی هراسان هم که دچار ترس زیادی شده بود ،چشم غره ای کرد و رفت.تمام راه در دل با خدا نجوا میکردم .آیا خدای مهربان به خاطر آن ملخ سبز و رحمی که در دلم به کردم مرا و فرزندم را مورد رحمت قرار داده بود؟

از آن روز جان مخلوقات خدا را بی دلیل نمیگیرم دیگر به خاطر ترسی که از سوسکها دارم با دمپایی لهشان نمیکنم.اجازه میدهم عنکبوت راهش را برود و مورچه ها دنبال غذایشان باشند.حشره هایی که  اشتباهی به منزلم میاییند با یک دستمال لطیف برمیدارم و دوباره به بیرون میبرم.چیزی که دانسته ام این است که خدا همه آنها را دوست دارد.


برچسب‌ها: قصه کوتاهداستانداستان آموزندهملخ

تاريخ : سه شنبه 2 شهريور 1395 | 19:57 | نویسنده : سعید علوی |

داستان کوتاه درخت قوم بنی اسرائیل

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند.

عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.

ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!

عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد. مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.

ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد.

تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است.

عابد با خود گفت: راست می گوید یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.

باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟ عابد گفت: تا آن درخت برکنم؛ گفت: دروغ است.

به خدا هرگز نتوانی کند و در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: دست بدار تا برگردم.

اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟ ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد.

که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی...


برچسب‌ها: داستان داستان کوتاه درخت قوم بنی اسراییلآسمانی ها

تاريخ : شنبه 30 خرداد 1394 | 17:4 | نویسنده : سعید علوی |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 96 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مرگ چت